محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

بچه هاي اين دوره زمونه

دو شبه كه تا صبح سرفه مي كني و اين همه سرفهات زياده كه بهت حالت تهوع دست ميده ، بردمت دكتر و وقتي معاينت كرد گفت كه گلوش عفونت نداره و دو شربت آموكسي كلاو و كتوتيفن داد و پيشنهاد كرد كه يه قطره كه اسمش يادم نيست رو برات بگيرم ، خلاصه خيلي منتظر شديم كه نوبتمون بشه ، بهم گفتي : ماماني وقتي پيش بابايي بودم كه با هم رفتيم دكتر ، آقاي دكتر بهم گفت كه ديگه فلفل نخوري برات خوب نيست اما شما يادته كه دو بار به من فلفل دادي .... دهنم بازموند ديشب هم اين همه فضولي كردي كه اعصابم خورد شد و رفتم بخوابم ، اومدي پيشم و گفتي ماماني چرا پشتت رو بهم كردي با من قهري ، منم گفتم آره ، پا شدي و يه متكا با پتو بردي توي حال پذيرايي و كنار درش دراز كشيدي ، ...
28 آذر 1391

دختر نقاشم

مليكاي كوچولوي ماماني ، آبجي محراب گلم ، دخمل بابايي .... وقتي نويد مياد خونه مادرجون كه تكليفش رو بنويسه ، شما ميري به طرفش و دستاتو روي كتابش ميزاري ، نويد كلاس دوم دبستانه و كتاباش هم پر از نقاشي هاي قشنگ و رنگي ،... شما انگشت اشارتو روي شكل ميزاري و يه چيزايي ميگي كه قابل فهم نيست ، فدات بشم گلم .... محراب يه مداد ميده دستت و يه كاغذ هم جلوت ميزاره ،              مداد رو روي دفتر ميكشي و خط خطي مي كني .   راستي اينهمه بامزه چاردست و پا ميري و اصلا يه دقيقه يه جا نمي موني ، اگه ازت چشم بردارم ميري توي آشپزخانه ، سمت تلويزيون و ...   &nb...
28 آذر 1391

عقيقه بابايي

يه مدتي بود كه بابايي مي گفت توي انبار وقتي كه جرثقيل لوله ها رو خالي مي كرد زنجيرش پاره شد و خدا بهم رحم كرد كه لوله ها روم نيفتاد ، واقعاً خدا دوستمون داره كه اتفاقي براي بابايي نيوفتاده ... براي همين گفتم كه ميخوام بابايي رو عقيقه كنم ، و يه روز پنج شنبه 23/9 به دايي هاشم گفتم كه يه گوسفند برام بگيره و خودش كه ياد داره قصابيش كنه . منم عصر پنج شنبه به فاميلا زنگ زدم و براي نهار جمعه دعوتشون كردم . شب پنج شنبه كه با كمك مادرجون و بابابزرگ و من و بابايي داشتيم گوشتا رو آماده مي كرديم ، شما به مادرجون گفتي : پاشو بريم جگرش رو سرخ كنيم و بخوريم . فدات بشم گل پسرم آخه نمي توني از اون غذاها بخوري ، به يكي از دفاتر مراجع تقليد زنگ زدم ...
27 آذر 1391

يادت مرا فراموش

انتظار… شش حرف و چهار نقطه، کلمه ی کوتاهیست، اما سالها طول خواهد کشید تا بفهمی یعنی چه. کاش منتظرت نبودم، کاش می شد گفت “یادت مرا فراموش”
19 آذر 1391

كاش مي فهميدي

کاش می فهمیدی …. قهر میکنم تا دستم را محکمتر بگیری و بلندتر بگویی: بمان… نه اینکه شانه بالا بیندازی ؛ و آرام بگویى: هر طور راحتى …
19 آذر 1391

گل پسرم

سلام گلم ، چند روزه كه ميگي ماماني بريم پيش بابايي ، ادارت كي تموم ميشه ، آخه بابايي تنهاست ، به بابايي ميگفتم كه شما رو با خودش ببره و مي گفت بزار وقتي ماشين گرفتم ميبرمش ، بالاخره ديروز ظهر با بابايي رفتي و مادرجون هم هي ميگه خونه تاريك شده ، نبايد محراب رو ميفرستادي . مادرجون گريش گرفت و منم گريه كردم و آخر شب موقع خواب ، عكساتو نگاه مي كردم . فداي پسر گلم خيلي خيلي دلم برات تنگ شده ، دلم براي حرف زدنات ، فضوليات تنگ شده ، خدايا مواظب بچه هام و همسرم باش .... هر وقت كار زشتي مي كني بهت ميگم باهات قهرم و شما هي ازم سوال ميكني ماماني منو دوست داري و تا جوابت رو ندم دست بردار نيستي . پسرم مگه ميشه دوستت نداشته باشم ، تو و آبجيت...
19 آذر 1391

مليكا

گل هاي ماماني و بابايي ، نه اينكه من دارم خاطراتتون رو مي نويسم هر جا كه اسمتون رو مي نويسم در كنارش يه ماماني هم اضافه مي كنم ، بعدش كه ميرم و نگاهي به وبلاگ ميندازم به خودم ميگم بهتر بود كه اسم بابايي رو هم اضافه مي كردم . مادرجون با مليكا كوچولو بازي مي كنه و بهش دست زدن رو ياد داده  ، وقتي يه چيز جديدي ياد مي گيري ديگه قبلي ها رو فراموش مي كني . فداي دختر گلم . هنوز ياد نگرفتي كه روي زمين بخزي يا هم چاردست و پا بري ، ولي با پاهات دو قدم مياي جلو و با دستات خودتو مي كشوني جلو ، راستي دو سه روز كه ياد گرفتي وقتي دراز كشيده هستي ، بشيني و با همين دراز كشيدن و نشستن خودتو مي كشوني جلو . دو شبه كه نمي خوابي ، بجوري سرما خوردي ...
19 آذر 1391
1